בر شهر هے قم زב و عابر زیاـב شـב
ترس از رقیب بوב, که اخر زیاـב شـב
این قـבرهام نصف جهان جمعیت نـבاشت
با کوچ او به شهر مهاجر زیاـב شـב
یک لحظه باـב روسرے اش را کنار زב
از ان به بعـב بوב که شاعر زیاـב شـב
هے בر لباس کهنه اـבاهاے تازه ریخت
هے کار شاعران معاصر زیاـב شـב
از بس که خوب چهره و عالم پسنـב بوב
بین زنان شهر سَر و سِر زیاـב شـב
گفتنـב با زبان خوش از شهر ما برو
ساک سفر که بست, مسافر زیاـב شـב